در وجود انسان دو فرشته خوب وبد هستند که به طور دائم در حال نبرد با هم هستند  خدا کنه که همیشه فرشته خوب بر بد غالب گردد  

با توکل بر او که با یک کلمه شروع می شود اما هرگز تمام نمی شود (الله)

 



تاريخ : یک شنبه 25 اسفند 1392برچسب:, | 7:41 | نویسنده : امیر محمد مظفری |
سلام!!!! بچه ها لطفا یه نفر دیگه رو برای نماینگی کلاس انتخاب کنید: تو قسمت نظرات اسم کسی رو که دوست دارین نماینده کلاس باشه( اگر خواستین با دلیلش) بزنین خودم نظرات رو شمارش میکنم و نتیجه رو میزنم تو وب. خواهشا همه شرکت کنید...

تاريخ : سه شنبه 20 اسفند 1392برچسب:, | 10:56 | نویسنده : ریحانه رحیمی |

پوشاک شما بیشتر زیبایی شما را می پوشاند،اما آنچه را نازیباست نمی پوشاند.
وبا آن که در پوشاک آزادی خلوت خود را می جویید، در آن بند و زنجیر می یابید.
کاشکی بیشتر با پوست و کمتر با پارچه خورشید و باد را لمس می کردید،
زیرا که نَفَس زندگی در پرتو خورشیدست و دست زندگی در وزش باد.
فراموش مکنید که پوشیدگی سپری ست در برابر چشم ناپاکان.
و هنگامی که ناپاکان دیگر در میان نباشند،پوشش چیست به جز اسارت و آلایش روح؟
و فراموش مکنید که زمین از پای برهنۀ شما لذت می برد و باد دوست می دارد که با گیسوان شما بازی کند.



تاريخ : سه شنبه 20 اسفند 1392برچسب:, | 8:13 | نویسنده : Administer |

تک گلی واشد و گفتا که صبا را عشق است، بلبل آمد به میان وگفت شما را عشق است ،گل و بلبل بنشستند کنار سنبل هر سه گفتند :جمال رفقا را عشق است .



تاريخ : دو شنبه 19 اسفند 1392برچسب:, | 16:32 | نویسنده : امیر محمد مظفری |

                        لطفا برای هر خصوصیت حداکثر 2نفر را انتخاب کنید

1) پایه تـــــــــــرین

2)درسخون تـــــرین

3) باحال تـــــــــــرین

4)با جنبه تــــــــــــرین

5)با نمک تـــــــــــــــرین

6)اجتماعی تــــــــــــرین

7)ساکت تـــــــــــــــــــــرین

8)ریلکس تــــــــــــــــــــــرین

9)فعال تـــــــــــــــــــــــــــــــرین

10)باهوش تــــــــــــــــــــــــــــــــرین

11)مذهبی تــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــرین

12)با احساس تـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــرین

13) رک تــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــرین

(بخاطر اصرار برخی از دوستان یک خصوصیت مهم را حذف کردیم)



تاريخ : جمعه 16 اسفند 1392برچسب:, | 18:37 | نویسنده : مریم پیرمرادی |

تمام عشق های دنیا در یک کلام ذخیره می شوند : مادر...



تاريخ : پنج شنبه 15 اسفند 1392برچسب:, | 9:2 | نویسنده : امیر محمد مظفری |

مهم نیست که اقیانوس بزرگی باشی یا برکه ای کوچک اگر زلال باشی آسمان در تو پیداست



تاريخ : چهار شنبه 14 اسفند 1392برچسب:, | 16:56 | نویسنده : امیر محمد مظفری |

انسان آنگاه سخن میگوید که با اندیشه های خود در آشتی و آرام نباشد؛
و هرگاه دیگر نتواند در تنهایی دل خود بماند، در لب های خود زندگی میکند،
وصدا وسیلۀ انصراف خاطر و گذراندن وقت است.



تاريخ : چهار شنبه 14 اسفند 1392برچسب:"جبران خلیل جبران", | 13:54 | نویسنده : زهرا اکبری |

صدای پایش را می شنوید؟



تاريخ : دو شنبه 12 اسفند 1392برچسب:, | 17:20 | نویسنده : زهرا اکبری |

یک ساعت عمیق بودن، به یک روز خواب آلود، می ارزد.



تاريخ : دو شنبه 12 اسفند 1392برچسب:, | 16:58 | نویسنده : زهرا اکبری |

شکست، شکستِ من،تنهایی من و دوری من؛
تو پیش من از هزار پیروزی عزیزتری، و در دل من از همه ی افتخارهای این جهان شیرین تری.
شکست، شکست من، خودشناسی من و سرپیچی من،
از توست که هنوز جوانم و پای چابک دارم وبه دام تاجِ شمشادِ پژمرده نمی افتم
در توست که به تنهایی رسیدم، و لذتِ رانده شدن و دشنام شنیدن را چشیدم.
شکست، شکست من،
شمشیرِ سپرِ درخشان من در چشمان تو خوانده ام که بر تخت نشستن یعنی برده شدن.
وفهمیده شدن یعنی هموار شدن،ودریافت شدن یعنی به نهایت خود رسیدن،ومانند میوه رسیده ای به زمین افتادن و خورده شدن.
من و تو با اراده در آفتاب خواهیم ایستاد و خطر ناک خواهیم بود.



تاريخ : پنج شنبه 8 اسفند 1392برچسب:, | 9:13 | نویسنده : زهرا اکبری |

این عکس سال قبل درمرداد ماه گرفته شد   اینها دو نفر از بچه ها ی  باشگاه اندکه داخل مسابقات رزم آوران  مقام های اول و دوم گرفتند

این عکس در باشگاه تختی شهر کرد گرفته شد



تاريخ : چهار شنبه 7 اسفند 1392برچسب:, | 17:48 | نویسنده : امیر محمد مظفری |

دیشب تفریح تازه ای اختراع کردم.
وهنگامی که خواستم آغاز کنم یک فرشته و یک شیطان دوان دوان به خانه ام آمدند
بر در خانه به هم رسیدند و بر سر تفریح تازۀ من با هم جنگیدند، یکی فریاد می زد که این «گناه است» دیگری می گفت نه این «عین تقواست»



تاريخ : چهار شنبه 7 اسفند 1392برچسب:, | 11:23 | نویسنده : زهرا اکبری |

ای خدای ارواح گم گشته، ای تویی که در میان خدایان گم گشته ای، صدای مرا بشنو:

ای سرنوشت مهربانی که ما روح های دیوانه و سرگشته را نظاره میکنی، صدای مرا بشنو:

من در میان یک قوم کامل زندگی می کنم من که هیچ بهره ای از کمال ندارم.

در میان مردمانی با قانون های کامل و نظام های خالص، که اندیشه هاشان منظم است. 

این جهان، جهان کاملی ست، عین کمال و اوج شگفتی ست، رسیده ترین میوۀ باغ خداوند است،

شاهکار اندیشۀ هستی ست.ولی، ای خدا، من چرا باید اینجا باشم،

تخم نارس شور و شهوت ناتمامی بیش نیستم_طوفان دیوانه ای که نه به شرق می رود نه به غرب،

پارۀ سرگشته ای از یک سیارۀ سوخته، من چرا اینجا هستم،

ای خدای ارواح گم گشته، ای تویی که در میان خدایان گم گشته ای.



تاريخ : سه شنبه 6 اسفند 1392برچسب:, | 15:26 | نویسنده : زهرا اکبری |

اين داستان كوتاه خيلي قشنگه حتما بخونيد:

چمدونش را بسته بودیم،
با خانه سالمندان هم هماهنگ شده بود
کلا یک ساک داشت با یه قرآن کوچک،
کمی نون روغنی، آبنات، کشمش
چیزهایی شیرین، برای شروع آشنایی ...
گفت: "مادر جون، من که چیز زیادی نمیخورم
یک گوشه هم که نشستم
نمیشه بمونم، دلم واسه نوه هام تنگ میشه

گفتم: "مادر من دیر میشه، چادرتون هم آماده ست، منتظرن."
گفت: "کیا منتظرن؟ اونا که اصلا منو نمیشناسن!
آخه اون جا مادرجون، آدم دق میکنه ها،
من که اینجا به کسی کار ندارم
اصلا، اوم، دیگه حرف نمی زنم. خوبه؟ حالا میشه بمونم؟"
گفتم: "آخه مادر من، شما داری آلزایمر می گیری
همه چیزو فراموش می کنی!"
گفت: "مادر جون، این چیزی که اسمش سخته رو من گرفتم، قبول!
اما تو چی؟ تو چرا همه چیزو فراموش کردی دخترم؟!"
خجالت کشیدم ...! حقیقت داشت، همه کودکی و جوونیم
و تمام عشق و مهری را که نثارم کرده بود، فراموش کرده بودم.
اون بخشی از هویت و ریشه و هستیم بود،
راست می گفت، من همه رو فراموش کرده بودم!
زنگ زدم خانه سالمندان و گفتم که نمی ریم
توان نگاه کردن به خنده نشسته برلب های چروکیده اش رو نداشتم، ساکش رو باز کردم
قرآن و نون روغنی و ... همه چیزهای شیرین دوباره تو خونه بودن!
آبنات رو برداشت
گفت: "بخور مادر جون، خسته شدی هی بستی و باز کردی."
دست های چروکیدشو بوسیدم و گفتم:
"مادر جون ببخش، حلالم کن، فراموش کن."
اشکش را با گوشه رو سری اش پاک کرد و گفت:
"چی رو ببخشم مادر، من که چیزی یادم نمی یاد،
شاید فراموش میکنم! گفتی چی گرفتم؟ آلمیزر؟!"
در حالی که با دستای لرزونش، موهای دخترم را شونه میکرد
زیر لب میگفت:

"گاهی چه نعمتیه این آلمیزر



تاريخ : شنبه 3 اسفند 1392برچسب:, | 19:54 | نویسنده : فاطمه محمد شریفی |

قاضی میبدی در کتاب شرح دیوان مرتضوی  از جلال الدین دوانی قضیه ای را می نویسد که :

جوانی ما ری را کشت و ناپدید شد و سپس بازگشت نمود به قوم و اهل خود  او چنین می گوید: جنی بصورت مار ظاهر شده و من او را کشتم و آنها مرا ربودند. برای محاکمه که در آنجا حاکم آنها به شاکیان من که از جن بودند گفت: چون به غیر زی وصورت و هیبت خود یعنی مار ظاهر شده بود خونش هدر رفته بعد آن قاضی جن می گوید که :

 من از رسول خدا در بطن النخله شنیدم که فرمود :  هر یک از شما که از صورت خود خارج شود و کشته شود خونش به هدر رفته و دستور آزادی مرا داد و بر گشتم .

ما هم ممکن است گاهی از واقعیت خود خارج بشیم ومثل این جن عمر و زندگی خودمون رو به هدر بدیم پس باید مراقب اعتقادات و تفکرات و اندیشه ها و اخلاق و اعمال و زبان خود باشیم .

امید وارم که همیشه موفق باشید .

 



تاريخ : پنج شنبه 1 اسفند 1392برچسب:, | 18:7 | نویسنده : امیر محمد مظفری |