همه میپرسیدند
چیست در زمزمه ی مبهم آب؟
چیست در هم همه ی دلکش برگ؟
چیست در بازی آن ابر سپید؟
روی این آبی آرام بلند؟
که ترا میبرد اینگونه به ژرفای خیال
چیست در خلوت خاموش کبوترها؟
چیست در کوشش بی حاصل موج؟
چیسیت در خنده ی جام؟
که تو چندین ساعت
مات و مبهوت به آن مینگری؟
نه به ابر
نه به آب
نه به برگ
من به این جمله نمی اندیشم
من به تو می اندیشم
ای سراپا خوبی
تک و تنها به تو می اندیشم
تو بخواه
پاسخ چلچله ها را تو بگو
قصه ی ابر هوا رو تو بخوان
تو با من تنها تو بمان
در رگ ساغر هستی تو بجوش
من همبن یک نفس از جرعه ی جانم باقی است
آخرین جرعه ی این جام تهی را تو بنوش
فریدون مشیری با اندکی تخلص
نظرات شما عزیزان:
ای سراپا خوبی
به برگ ...
به ابر ...
به تلاش بی حاصل زیستن در سر انجام مرگ
جز ...
.: Weblog Themes By Pichak :.