به نظر شما بن بست زندگی چیه؟
بچه ها لطفا نظر بدید!
سرمشق های آب،بابا یادمان رفت
رسم نوشتن هم خدایا یادمان رفت
شعر خدای مهربان را حفظ کردیم
اما خدای مهربان را یادمان رفت
هرگز کوچیک شدن رو بهانه ی نبخشیدن قرار نده
چون
اگه قراربود کسی با بخشیدن کوچیک بشه، خدا اینقدر بزرگ نبود
روزی کودکی با خود می اندیشید ... خدا چه میخورد؟؟؟ خدا چه میپوشد؟؟؟ خدا در کجا ساکن است؟؟؟؟ ندای امد... خدا غم بندگانش را میخورد... گناهشان را میپوشد... و در دلهای شکسته ساکن است...
جاذبه سیب، آدم را به زمین زد
و جاذبه زمین، سیب را !!
فرقی نمیکند ؛ سقوط، نتیجه دل دادن به هر جاذبه ای
غیر از خــــداست ...
ﭘﺴﺮ 16 ﺳﺎﻟﻪ ﺍﺯ ﻣﺎﺩﺭﺵ ﭘﺮﺳﯿﺪ : ﻣﺎﻣﺎﻥ ﺑﺮﺍﯼ ﺗﻮﻟﺪ18 ﺳﺎﻟﮕﯿﻢ ﭼﯿ ﮑﺎﺩﻭ ﻣﯿﮕﯿﺮﯼ؟ ﻣﺎﺩﺭ: ﭘﺴﺮﻡ ﻫﻨﻮﺯ ﺧﯿﻠﯽ ﻣﻮﻧﺪﻩ ﭘﺴﺮ 17ﺳﺎﻟﻪ ﺷﺪ. ﯾﮏ ﺭﻭﺯ ﺣﺎﻟﺶ ﺑﺪ ﺷﺪ،ﻣﺎﺩﺭ ﺍﻭ ﺭﺍﺑﻪ ﺑﯿﻤﺎﺭﺳﺘﺎﻥ ﺍﻧﺘﻘﺎﻝ ﺩﺍﺩ،ﺩﮐﺘﺮ ﮔﻔﺖ ﭘﺴﺮﺕﺑﯿﻤﺎﺭی قلبی ﺩﺍﺭﻩ . ﭘﺴﺮ ﺍﺯ ﻣﺎﺩﺭﺵ ﭘﺮﺳﯿﺪ : ﻣﺎمان ﻣﻦ ﻣﯿﻤﯿﺮﻡ ...؟ ! ﻣﺎﺩﺭ ﻓﻘﻂ ﮔﺮﯾﻪ ﮐﺮﺩ . ﭘﺴﺮ ﺗﺤﺖ ﺩﺭﻣﺎﻥ ﺑﻮﺩ، ﻫﻤﮥ ﻓﺎﻣﯿﻞ ﺑﺮﺍﯼ ﺗﻮﻟﺪ 18 ﺳﺎﻟﮕﯽِ ﺍﺵ ﺗﺪﺍﺭﮎ ﺩﯾﺪﻧﺪ ﻭﻗﺘﯽ ﭘﺴﺮ ﺑﻪ ﺧﺎﻧﻪ ﺁﻣﺪ ﻣﺘﻮﺟﻪ ﻧﺎﻣﻪ ﺍﯼ ﮐﻪ ﺭﻭﯼ ﺗﺨﺘﺶ ﺑﻮﺩ ﺷﺪ ... ﭘﺴﺮﻡ ؛ ﺍﮔﺮ ﺍﯾﻦ ﻧﺎﻣﻪ ﺭﺍ ﻣﯿﺨﻮﺍﻧﯽ ﯾﻌﻨﯽ ﻫﻤﻪ ﭼﯿﺰ ﻋﺎﻟﯽ ﺍﻧﺠﺎﻡ ﺷﺪﻩ ﯾﺎﺩﺗﻪ ﯾﮏ ﺭﻭﺯ ﭘﺮﺳﯿﺪﯼ ﺑﺮﺍﯼ ﺗﻮﻟﺪﺕ ﭼﯽ ﮐﺎﺩﻭ ﻣﯿﺨﻮﺍﯼ؟ ﻭ ﻣﻦ ﻧﻤﯿﺪﻭﻧﺴﺘﻢ ﭼﻪ ﺟﻮﺍﺑﯽ ﺑﺪﻡ ! ﻣﻦ ﻗﻠﺒﻢ ﺭﻭ ﺑﻪ ﺗﻮ ﺩﺍﺩﻡ،ﺍﺯﺵ ﻣﺮﺍﻗﺒﺖ ﮐﻦ ﻭ ﺗﻮﻟﺪﺕ ﻣﺒﺎﺭﮎ ﻫﯿﭻ ﭼﯿﺰ ﺗﻮ ﺩﻧﯿﺎ ﺑﺰﺭﮔﺘﺮ ﺍﺯ ﻗﻠﺐِ ﻣﺎﺩﺭﻭ ﻋﺸﻘﺶ ﻧﯿﺴﺖ
گفتم : خدایا دلگیرم ! گفت : حتی از من ؟
گفتم : خدایا دلم را ربودند ! گفت : پیش از من ؟
گفتم : خدایا چقدر دوری ! گفت : تو یا من ؟
گفتم : خدایا تنهاترینم ! گفت : پس من ؟
گفتم : خدایا کمک خواستم ! گفت : از غیر من ؟
گفتم : خدایا دوستت دارم ! گفت : بیش از من ... ؟
گفتم : خدایا دلگیرم ! گفت : حتی از من ؟
گفتم : خدایا دلم را ربودند ! گفت : پیش از من ؟
گفتم : خدایا چقدر دوری ! گفت : تو یا من ؟
گفتم : خدایا تنهاترینم ! گفت : پس من ؟
گفتم : خدایا کمک خواستم ! گفت : از غیر من ؟
گفتم : خدایا دوستت دارم ! گفت : بیش از من ... ؟
شیطان اندازه ی یک حبه قند است!
گاهی می افتد توی فنجان دل ما
حل می شود آرام آرام..
بی آنکه اصلا بفهمیم
و روحمان سر می کشد آن را
آن چای شیرین را
شیطان شیطان زهر آگین دیرین را
آن وقت او خون می شود در خانه ی تن
می چرخد و می گردد و می ماند آن جا
او می شود من !!!!
روزی مردی، عقربی را دید که درون آب دست و پا میزند،
او تصمیم گرفت عقرب را نجات دهد،
اما عقرب انگشت اورا نیش زد.
مرد باز هم سعی کرد تا عقرب را از آب بیرون بیاورد،
اما عقرب بار دیگر او را نیش زد.
رهگذری او را دید و پرسید:
برای چه عقربی را که نیش میزند نجات میدهی؟
مرد پاسخ داد: این طبیعت عقرب است که نیش بزند ولی طبیعت من این است که عشق بورزم.
تقدیم به همه ی ترم بالایی های محترم:
بی خیال و عاص و پاس
می شینه توی کلاس
ترم بالایی کجایی
خونه ی خاله لالایی
.: Weblog Themes By Pichak :.