همه میپرسیدند
چیست در زمزمه ی مبهم آب؟
چیست در هم همه ی دلکش برگ؟
چیست در بازی آن ابر سپید؟
روی این آبی آرام بلند؟
که ترا میبرد اینگونه به ژرفای خیال
چیست در خلوت خاموش کبوترها؟
چیست در کوشش بی حاصل موج؟
چیسیت در خنده ی جام؟
که تو چندین ساعت
مات و مبهوت به آن مینگری؟
نه به ابر
نه به آب
نه به برگ
من به این جمله نمی اندیشم
من به تو می اندیشم
ای سراپا خوبی
تک و تنها به تو می اندیشم
تو بخواه
پاسخ چلچله ها را تو بگو
قصه ی ابر هوا رو تو بخوان
تو با من تنها تو بمان
در رگ ساغر هستی تو بجوش
من همبن یک نفس از جرعه ی جانم باقی است
آخرین جرعه ی این جام تهی را تو بنوش
فریدون مشیری با اندکی تخلص
وقتی بچه بودم فکر می کردم آدما دنیا رو به رنگ چشمای خودشون میبین، یعنی اوناکه چشماشون قهوه ایه دنیا رو قهوه ای، اونا که چشماشون سبزه دنیا رو سبز، و... می بینن
شما چی یه همچین تصوراتی تو دوران بچگیتون داشتید؟
محبت تنها معجزه ایست ...
که همه ما می توانیم ،
بیافرینیم و لذت ببریم
برای تو دوست خوبم
آرزو میکنم توجیب لباست پول پیدا کنی،
آرزو میکنم یه موزیکی که خیلی وقته دنبالشی ُ هیچ اسمی ازش نمیدونی رو یهو یجا پیدا کنی،
آرزو میکنم وقتی دارن ازت تعریف میکنن تو اتفاقی رد بشی ُ بشنوی،
آرزو میکنم انقدر بخندی که از چشمات اشک بیاد،
آرزو میکنم یه چیزی که کوچیکه ولی فکر نمیکردی حالاحالاها داشته باشیش رو بدست بیاری.
این آرزوها کوچیکن ولی خیلی لذت بخشن.
برای تو
چهارده تاست، به تعداد دانشجویان باقی مانده ی کتابداری سال92
خیلی خاص نباش که بخوان اینطوری زیر ذره بین ببرنت.
گاه آسان نیست که خندان با جهان رو به رو شوی...
هنگامی که دلی پر درد داری
شهامتی بس بزرگ می خواهد....بازگشت به خویشتن و دست یافتن به نیروی درون.
و بدان که فردا روز دیگری خواهد بود با رهاوردهایی نو...
اگر بتوانی بردبار بمانی و فردا را ببینی ...
از نو آدمی خواهی شد
پر توان تر...
با درک افزون...
و به خود می بالی که به این بردباری توانا بوده ای...
"کتی اوبارا"
ادم ها را بــــدون ایـــنکه به وجـــودشان نیـــاز داشتــــه باشــی دوســـت بــدار
کاری که خــــــدا با تو می کند ..
ساعت ۳ شب بود که
صدای تلفن پسری را از خواب بیدار کرد ؛
پشت خط مادرش بود !
پسر با عصبانیت گفت :
چرا این وقت شب مرا از خواب بیدار کردی ؟!
مادر گفت :
بیست و پنج سال قبل در همین موقع شب ،
تو مرا از خواب بیدار کردی !
فقط خواستم بگویم ،
تولدت مبارک . . . !
سلامی گرم به بچه های کتابداری
میخوام از چیزایی که تا حالا بود ولی دیگه نیست براتون بگم
اگه تا حالا از ترس پرسش استادا مجبور بودید بر عکس همیشه برید اون پشت مشتا قایم شید دیگه تموم شد (ولی یه عزیزی همیشه به من میگه اگه میخوای تودید نباشی جلو بشین)
اگه تا حالا درسای شیرین وآسون مثه واژه و مبانی داشتید دیگه تموم شد
اگه تا حالا ترمکی بودینو از این قضیه زنج میبردید دیگه تموم شد ولی ایشالا از این به بعد ترمدکی(توضیحات:ترم+دو+یی،ولی چون دومصوت پشت همنمیان ما این اجازه را به خودداده که یای اولی راحذف وجای ان ک بگذاریم)
اگه تا حالا بر اثر آلزایمر ناشی از پیری(و یابخاطر همنشینی باپیر) یادتون رفته غذا رزرو کنیدو گرسنه میموندید
دیگه تموم شد ولی خدا خیرش بده این تریا رو که همیشه ازمون پذیرایی میکرد حتی بایه چای ساده
اگه تا حالا واسه دیدن استاداتون مجبور بودید دم اتاقاشون چندین ساعت منتظر بمونید دیگه تموم شد
اگه تا حالا از سرویس ساعت 6جا میموندیدو از شدت سرما مجبور بودید لای درختای دانشکده قایم شین دیگه تموم شد
ولی بچه ها اصلا ناراحت نباشین دو هفته دیگه روز از نو و روزی از چییییییییی؟؟؟؟؟؟
«ترم بعد منتظرماست بیاتا امتحانارو پاس کنیمو برویم.....»
.: Weblog Themes By Pichak :.